تنها

anderson - lonely old man



یک جفت کفش کوچولو بچه گونه ساعت یازده شب تنها خاطره ای بود که ماند ٬ عبور میکردیم ٬ لَختی توجه من رو به خود جذب کرد . یک جفت کفش بچه گانه . پنداری از پای کودکی در آمده بود . و ما عبور میکردیم ...

صبح وقتی از خواب بیدار شد ٬ سرش گیج می رفت ٬ دقیقا امروز روزی بود که خیلی اتفاقات مهمی می بایست می افتاد ٬ روز مهمی بود ٬ تمام دیشب بهمین اندیشه گذشت که امروز - دقیقا امروز - چه باید بکند . سعی کرد که با نشستن از سرگیجه رهایی پیدا کند ٬ اما ... همیشه همین لحظات پس از سرگیجه بود که همه چیز را خراب میکرد . لحظات پس از سرگیجه . در آخر شک ٬ این یقین مستدام ٬ باعث شد که همه چیز را لغو کند .
داشتم به تو فکر میکردم ٬ تو ٬ تنهای داستان من !
تو درست آن روزی متولد شدی که من تنهائی ام را فراموش کردم ٬ نه ٬ بهتر بود بگویم تو درست آن روزی متولد شدی که تنهائیم من را تنها گذاشت ٬ آنوقت بود که من هم همه ی دنیا را تنها گذاشتم و تو هم تنها شدی .
همیشه مجذوب شنیدن صدای آخرین سری آب داخل فواره ها بودم ٬ پنداری آرامش همان لحظات پر صدای آمیخته با سکوت بود ٬ دیدن فواره ها که بالا میرودند و یکدفعه با شدت روی آب می خورند . من آرامش میگیرم . من آرامش میگیرم . من بدنبال آرامشم .
صدای فواره ی کوتاه بسیار جذاب تر از صدای فواره بلند بود .

داشتم به کوندرا فکر میکردم ٬ داشتم به قضاوت فکر میکردم ٬ داشتم فکر میکردم که هیچکس ...

                                                      احمد ذوالفقاریان