بدون عنوان

پیاده میرم . بی هیچ دلیلی وسط راه ، سوار ماشینی میشم . بدجوری هوا بارونیه . حالتم هیچ طبیعی نیست اما مثل همیشست. وای چقدر سردمه ( اما سرما که برای من تعریفی نداره ).  صدای آشنایی رو میشنوم که ازم سوالی میپرسه . از منی که تو سرما دارم میلرزم ! میپرسه میتونم درکش کنم ؟ اما آخه ... اون هنوز نمیدونه ، بدترین اتفاق هنوز نیافتاده تا باور کنه که اونی که محتاج درک شدنه منم نه اون . مدتهاست که به چیزهای جالبی دلخوشم . دیروز ، یک لحظه هوا حالی به حالی شد ، باور کنید که منم حالی به حالی شدم . احساس میکردم اگه میشد خودمو بقل کنم حتمن همین کارو میکردم . چند روز قبلش اونقدر بغض گلوم رو گرفته بود که دلم میخواست منو توی گلدونهای یک گلخونه ی کوچولو بچکونن تا اونوقت همتون باورتون بشه که تناسخ واقعیت داره . آره ! چه باور بکنین یا نکنین من به همین چیزاست که احساس میکنم هستم . داشت یادم میرفت ، دوستم دوباره انگاری داشت داد میزد و از من کمک میخواست  . من داشتم مینوشتم و اونم سرم داد میزد و از من کمک میخواست . اما آخه ... چشمم به آینه افتاد اما اون چیزی که توجهم رو جلب کرد، تصویر هیچ توی آینه نبود ، بوی گند بود ، اونقدر شدید بود که حتی در آینه ای که هیچ تصویری توی اون نبود ، بفهمم که مدتهاست مُردم . ازون پس هیچوقت خودمو تو آینه ندیدم . درسته که میدونستم مُردم ، اما باز هم دلم میخواست که بمیرم . اون چیزی که مهم بود مرگ و زندگی یا مرگ دوباره و اینجور مهملات نبود . اون چیزی که مهم بود ، هستی بود و بودن . نگاهی به پستوی خاطراتم میکنم .گریه میکنم ، یاد اون روزی می افتم که پارمیندس میگفت هست نیست نمیشه . برای همیشه این یادم میمونه . هست نیست نمیشه .صدای آشنا دوباره از دور به گوشم میرسه . دیگه شکّم بر طرف شد . اون پرومته از نزدیکان طراز اول زئوس بود .  دستهامو جلوی صورتم گرفتم و پاهامو تو شکمم جم کردم. فکر کنم دوست نویسندم نوشت من  به شکل بچه در زهدان مادرش در آمدم و به همان حالت خشک شدم .صدای بسته شدن در اومد . دوست نویسندم هراسون رفت . و من درون اتاق گلی وسط جاده که خودم ساخته بودم ، هنوز هم فقط یاد اون روزی می افتم که پارمیندس میگفت هست نیست نمیشه . می دونم برای همیشه این یادم میمونه که  هست نیست نمیشه .

احمد ذوالفقاریان