-
همه چیز به شدت ساده شده
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1387 04:14
همه چیز به شدت ساده شده، یه ضربه بهش می زنم و آتیش اون همه ی اطرافم رو فرا میگیره. از این می ترسم که کسی درست تو ساعت 4 صبح آتیش بازی من رو توی تراس ببینه و یکهو همه چیز بر ملا بشه. قایمکی کارم رو می کنم. یاد دوستای روزنامه چیم می یفتم. نگران می شم. البته راستش رو بخواین ترس بیشترم از اینترنته از یوتوب، از گوگل، یا...
-
هول هول
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 01:28
دوستم برای اینکه فقط خوابش بگیره ۲۵ تا قرص خورده (۶ تا بروفن و ۱۹ تا قرص ضد تشنج) . اینو من داشتم میگفتم. مادرم گفت من خیلی وقتا خوابم نمیبره اما قرص نمی خورم! خواهرم گفت دیوونه! اما مبینای ۷ ساله (خواهرزادم رو میگم) گفت: اگه من خوابم نبره میشینم مشقای فردامو مینویسم تا راحت بشم.
-
Tom Waits - Dead and Lovely
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 04:27
She was a middle class girl She was in over her head She thought she would Stand up in the deep end He had a bullet proof smile He had money to burn She thought she had the moon In her pocket But now she's dead She's so dead Forever dead and lovely now I've always been told to Remember this... Don't let a fool kiss...
-
زمان
شنبه 11 آذرماه سال 1385 00:16
Time Ticking away the moments that make up a dull day You fritter and waste the hours in an off hand way Kicking around on a piece of ground in your home town Waiting for someone or something to show you the way Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain You are young and life is long and there is...
-
خاطره ی فیلم سینما پارادیزو دوباره زنده شد .
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 04:33
"فیلیپ نوآره"، ستاره سینمای فرانسه در سن 76 سالگی بر اثر ابتلا به سرطان در گذشت. به از معروفترین فیلمهای او میتوان به "سینما پارادیزو" محصول سال 1988 اشاره کرد که نقش یک آپاراتچی روستایی را به عهده داشت. دیگر نقش ماندگار او، شاعر تبعیدی شیلی پابلو نروادا بود که در فیلم "پستچی" آن را به اجرا درآورد.
-
۳
جمعه 26 آبانماه سال 1385 02:27
خو کرده اید و دیگر راهی به جز این تان نیست که از بد و خوب هم چنان هر چیز را آینه ای کنید ٬ تا با ملاک زیبایی صورت و معناتان گرد بر گرد خویش هر آنچه را که نه از شماست به حساب زشتی ها خطی به جمعیت خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ٬ چرا که خو کرده اید و دیگر به جز این تان راهی نیست که وجود خویشتن را نقطه ی آغاز راه ها و...
-
لوگ
جمعه 19 آبانماه سال 1385 13:13
تنها مث باد رو علفای صحرا تنها مث بطری مشروب واسه خودش تک وتنها وسط میز لنگستون هیوز ( ترجمه احمد شاملو )
-
بدون عنوان
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 02:51
پیاده میرم . بی هیچ دلیلی وسط راه ، سوار ماشینی میشم . بدجوری هوا بارونیه . حالتم هیچ طبیعی نیست اما مثل همیشست. وای چقدر سردمه ( اما سرما که برای من تعریفی نداره ). صدای آشنایی رو میشنوم که ازم سوالی میپرسه . از منی که تو سرما دارم میلرزم ! میپرسه میتونم درکش کنم ؟ اما آخه ... اون هنوز نمیدونه ، بدترین اتفاق هنوز...
-
هوا بارانی بود
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 21:29
درون یک محفظه نشسته بودم / همراه چند لکه - که فقط از آنها لکه ی سیاه را به یاد می آورم - / ساعت ۵ عصر / در جستجوی “ هیچ ملایم بودن “ شاعر در مورد مسیح صحبت میکرد آسمان به صورت کبود شده ی مرده ای می مانست رد نورهای موازی قرمز که قلموی نقاشی عاصی را می مانست در تمام طول جاده ی خیس پراکنده بود * شاعر درباره ی مسیح صحبت...
-
از خیلی خوب به خیلی بد
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 11:05
خیلی خوب ... خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد خیلی زود . هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم که خیلی خوب چه قدر زود تبدیل می شود به خیلی بد . آفتاب ... تبدیل شد به سایه , به باران شور و شوق ... تبدیل شد به لذت , به درد ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز خیلی زود...
-
نوستوس
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 01:48
کنارت نشسته بودم راحت به صورتت نگاه میکردم نمی فهمیدمت شاید خیلی وقت بود که فهمیده بودم صورت آدما چیزی برای فهمیدن نداره باورت می شه ؟ من کنارت نشسته بودم و هیچ حسی نبود فقط یک دلتنگی برای اون چیزایی که بود و باید از بین می رفت . . .
-
رویا
شنبه 21 مردادماه سال 1385 11:33
گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت تا قاصد میلیونها لبخند گردم . تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود تا قاصد میلیونها لبخند گردم . تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت...
-
این همه پیچ
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 15:10
این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همه علامت و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم خودم هدفم و به تو وفائی که مرا و تو را به سوی هدف راه مینماید. جویای راه خویش باش از این سان که منم. در تکاپوی انسان شدن در میان راه دیدار میکنیم حقیقت را آزادی را خود را در میان راه میبالد و به بار مینشیند دوستیئی که...
-
به آنان که پس از ما میآیند
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 14:57
۱ به راستی، در دورانی ظلمانی به سر میبرم. کلام ِ بیآلایش، نشان بلاهت است و پیشانی ِ بیچین، نشان بیعاری. آن که میخندد، خبر ِ هولناک را هنوز نشنیده است. چه دورانی، که سخن گفتن از درختان کم و بیش جنایتی است زیرا چنین سخن گفتنی دم فروبستن بر جنایتهای بیشمار است. آن که آرام در خیابان راه میرود آیا برای دوستان ِ...
-
دوستم داشته باش پنداری هیچ فردایی وجود ندارد
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 21:14
به گفتگو ها پایان دادی همیشه دستت را پیش میگرفتی دچار عشق شدی و آن را تجربه کردی تو رفتی و تمامی نقشه هایمان را نقش بر آب کردی چمدانت را بستی و خانه را ترک کردی بلیت یک طرفه بدون بازگشت خریدی و همه چیز را برای رفتن آماده کردی اما هنوز یک روز برای با هم بودن در اختیار داریم دوستم داشته باش پنداری هیچ فردائی وجود ندارد...
-
تنها
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 16:26
یک جفت کفش کوچولو بچه گونه ساعت یازده شب تنها خاطره ای بود که ماند ٬ عبور میکردیم ٬ لَختی توجه من رو به خود جذب کرد . یک جفت کفش بچه گانه . پنداری از پای کودکی در آمده بود . و ما عبور میکردیم ... صبح وقتی از خواب بیدار شد ٬ سرش گیج می رفت ٬ دقیقا امروز روزی بود که خیلی اتفاقات مهمی می بایست می افتاد ٬ روز مهمی بود ٬...
-
از پوچ تا هیچ
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 13:03
نه ٬ هرگز هرگز نخواستم که با تو ٬ تو ای شور بانگ و کرش نغمه همزیستی کنم - و این را کیمیای چشم پوشیده با خُود ۱ میگوید - - هیچ باورم نبود ٬ تو و تنها تو ای همزاد - زنگ بانگ کافر ز حیات - در این کوتار وهم آلود یگانه گریز گاهی یگانه گریز گاهی از من - از خود با همه تنهایی ٬ سرگردانی و وهم - یگانه گریز گاهی از خود با همه...
-
میعاد
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1384 19:52
در فراسوی ِ مرزهای ِ تنات تو را دوست میدارم. آینهها و شبپرههای ِ مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان ِ بلند و کمان ِ گشادهی ِ پُل پرندهها و قوس و قزح را به من بده و راه ِ آخرین را در پردهئی که میزنی مکرر کن. در فراسوی ِ مرزهای ِ تنام تو را دوست میدارم. در آن دوردست ِ بعید که رسالت ِ اندامها پایان...
-
جان لنون از خود مینویسد
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 21:46
دو یک آسمان پیدا کردم. ابرى ابرى... آسمان من را ابرها نوشیدند! بابا همیشه مى گوید این آسمان است که ابرها را مى نوشد. اما مامان دست هایش را تکان تکان مى دهد و مى گوید: چه حرف ها!! این زمین است که ابرها را مى خورد.من نمى دانم بابا راست مى گوید یا مامان درست... بابا همیشه از توى پیپ چوبى اش یک مشت ابر را آزاد مى کند....
-
مرداد / هفته آخر
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 01:02
دمی روی گردان و ببین ، سیاهی آیا ساخته ذهن ما بود یا حقیقتی بود که از ازل گرفتارش بودیم ؟ اتاق تاریک ، تنهای تنها ، من ، میز تحریر و سیگار . سیگار تنها همدم تنهائی ، همدمی که لذت دوستی آن تنها با چهار پک نه بیشتر پایان میگیرد . این روزها ، همه شبها بیدارند . آیا حقیقتی بر آنها آشکار شده ؟ نمیدانم ، تو تن را سختی میدهی...