۳

خو کرده اید و دیگر
راهی به جز این تان نیست
که از بد و خوب
هم چنان
هر چیز را آینه ای کنید ٬
تا با ملاک زیبایی صورت و معناتان
گرد بر گرد خویش
هر آنچه را که نه از شماست
به حساب زشتی ها
خطی به جمعیت خاطر بتوانید کشید و به اطمینان ٬
چرا که خو کرده اید و دیگر
به جز این تان راهی نیست
که وجود خویشتن را نقطه ی آغاز راه ها و زمان ها بشمارید .
کرده ها را
با کرده های خویش بسنجید و گفته ها را
با گفته های خویش ...
لاجرم به خود می پردازید
آنگاه که من به خود پردازم
و حماسه ای از شجاعت خویش آغاز می کنید
آنگاه که من
دست اندر کار شوم حتی
که نقطه ی پایان را
بر این تکرار ابلهانه ی بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به انتظار نمانم .

دردی ست ٬
با این همه دردی ست ٬ دردی ست
تصور نقاب اندوهی که به رخساره می گذارید
هنگامی که به بدرقه ی لاشه ی ناتوانی می آئید
که روزهایش را همه
با زباله و ژندجلپاره
به زباله دانی بویناک زیست
چونان الماس دانه ئی
که یکی غارتی به نهان برده باشد .

احمد شاملو